دو ساعت بود که پیش همدیگه بودیم.توی آغوش هم.شش ماه بود که همدیگرو ندیده بودیم.دلمون میخواست تا میتونیم توی این دو ساعت از زندگی لذت ببریم.دلمون میخواست که تو این دو ساعت توی دنیای عاشقانه ای که ساخته بودیم زندگی کنیم.
.ولی افسوس که این دو ساعت مثل لحظه ای گذشت.کم کم باید از همدیگه خدا حافظی میکردیم.روی تخت دراز کشیده بودم و لباس پوشیدن اون رو نگاه میکردم.عاشق این کار بودم.با اشتیاق خاصی داشتم نگاهش میکردم که بهم گفت:مثل اینکه توی این دو ساعت سیر نشدی از نگاه کردن من.بهش گفتم:من تا آخر عمر هم از نگاه کردن به تو سیرنمیشم.خنده ی ملیحی زد و اومد پیش من دراز کشید و لبهامو بوسید بهم گفت:عزیزم من داره دیرم میشه.الانه که بهم شک کنن.زنگ بزن آژانس بیاد.با شنیدن این جملات تموم بدنم یخ زد.دلم نمیخواست از پیشم بره.بهش گفتم:دلم نمی خواد بری.با چشمهای درشت و سیاهش که من عاشقشون بودم بهم نگاه میکرد.قطره اشکی از چشمهای قشنگش جاری شد.گفت:منم دلم نمیخواد برم ولی دست خودم نیست.
دلم نمیخواست بیشتر از این ناراحتش کنم.اشکش رو پاک کردم و لبهای نازشو بوسیدم.
آروم بلند شد و رفت توی حال نشست.من هم قرار شد زنگ بزنم به آژانس.ولی تا اومدن آژانس 20 دقیق طول میکشید.رفتم پیشش.داشت تلویزیون نگاه میکرد.روی مبل روبروش نشستم.همیشه که با هم تلفنی حرف میزدیم بهم میگفت دوست دارم روی پاهات
بشینم و بغلت کنم.
بهش گفتم دوست نداری رو پاهام بشینی و بغلم کنی؟.یک نگاه شیطنت آمیز بهم کرد و آروم بطرفم اومد و روی پام نشست.سرش رو روی شونه ام گذاشت و بغلم کرد.اینقدر توی اون لحظه احساس خوبی داشتم که گریه ام گرفت.سرش رو از روی شونه ام برداشت و بهم خیره شد و با تعجب پرسید چرا گریه میکنی؟.گفتم:میترسم.گفت از چی؟گفتم از اینکه یک روز منو تنها بزاری.گفت من هیچ وقت این کار رو نمیکنم.هیچ وقت.بهت قول میدم.سرش رو دوباره گذاشت روی شونه ام و شروع کرد به بوسیدن گردنم.با بوسه هاش آرومم میکرد.سرش رو بلند کرد و توی چشمهام خیره شد و گفت:خیلی دوست دارم.خیلی بیشتر از تو.تا آخر عمرم هم تنهات نمیزارم...
ولی این آخرین باری بود که اونو دیدم.اون رفت و من رو برای همیشه تنها گذاشت..
بارانی باشید...
تاریکی همه جا را فرا گرفته یود.نوری که از پنجره به داخل اتاق میتابید نشون دهنده یک شب مهتابی بود.
تنها صدایی که فضای خونه رو پر کرده بود صدای نفس هایش بود.خیلی تند نفس نفس میزد.
محکم در آغوش گرفته بودش.تمامی صورت و گردن اون رو غرق بوسه میکرد.گرمایی را روی گوش خود حس کرد.
صدای آرامی در گوشش با محبت و با لحنی پر از خواستن زمزمه کرد: خیلی دوستت دارم..بعد از شنیدن این جمله چشمانش را گشود.
با کمال تعجب خود را در اتاق تنها یافت.دیگر مهتاب نمیتابید.باد ملایمی از داخل پنجره درون اتاق شروع به وزیدن کردن.
سرمای عجیبی را روی بدن برهنه اش حس کرد.این موقع بود که تازه فهمید مثل همیشه کابوس دیده است.دراز کشید و بلافاصله خوابش
برد.دیگر باد نمیوزید ولی مهتاب دوباره شروع به تابیدن کرد.
بارانی باشید...
(دوستان عزیز خواهش میکنم نظر خودتون رو در مورد این داستان وبرداشتی که از این داستان داشتید را بیان کنید.)
بارانی باشید...