سلام
نمیدونم با چه کلمه ای شروع کنم به نوشتن.نوشتن سخت نیست ولی بعد از مدتی سکوت شروع دوباره و نوشتن حرفی تازه خیلی سخته.
اول میخوام از دلیل اینکه چرا توی این مدت ننوشتم حرف بزنم.راستش با خودم عهد کردم که یک مدت چیزی ننویسم.دلم نمیخواست بنویسم چون داشتم با چشم باز به دنیا نگاه کنم.به دنیایی که توش زندگی میکنم مخصوصا به آدم های این دنیا.من قبلا چشم هام رو به روی اون چیزهایی که دوست داشتم باز نگاه میداشتم.دنیا رو اونجوری نگاه نمیکردم که هست.اونجوری نگاه میکردم که دوست داشتم.از همه مهم تر اینکه توجه زیادی به آدم های این دنیا نمیکردم.کاری به این نداشتم که فلان کس چه رازی تو دلش داره.ولی چند روزی هست که نگاه هام به این آدم ها تغییر کرده.باورش سخته که توی همین چند روز چه چیزهایی دیدم .چیزهایی که واقعا درک اونها برام خیلی سخت بود.کسانی رو دیدم که خیلی راحت توی زندگی مشترک به اونی که یک عمر باهاش زندگی کردن خیانت میکنن.کسانی رو دیدم که چندین سال تا توان داشتند اشتباه کردن ولی میخوان که در عرض یک روز بخشیده بشن.کسانی رو دیدم که خیلی راحت برادر فروشی میکنن در مقابل مقام درجه .کسانی رو دیدم که خیلی راحت به ریشه های زندگی خودشون تبر میزنند بدون اینکه ترسی از فروپاشی این درخت داشته باشن.اینها چیزهای تازه ای شاید برای شما نباشه ولی برای من هست.برای من که نمیدونستم همچین آدم هایی اطرافم رو گرفته اند.آدم های که «صد رنگ» هستند و همیشه اونی نشون میدن که نیستن.وقتی فکر میکنم یک آدم چقدر میتونه در طول روز رنگ عوض کنه سرم گیچ میره.واقعا چرا؟مگه آدم با یک رنگی دیده نمیشه؟دوست دارم جواب این سول رو شما بدید...
بارانی باشید...